کبریت روشن را که روی مبل دیدم، داد و هوارم به هوا رفت! سجاد و علی آتشبازی به راه انداخته بودند و آتش خشم من را هم روشن کردند.
گروه زندگی: یک لنگه جوراب زهرا دستم بود و داشتم سلانه سلانه از اتاق میآمدم بیرون که پایش کنم و آماده شویم برای رفتن به مهمانی. مقداد زنگ زده بود که دارد میرسد خانه، همه آماده باشیم که دیرتر از این نشود. هنوز به وسط هال نرسیده بودم که نگاهم به سجاد افتاد. کبریت روشن در دستش بود و تا بخواهم به سمتش بروم، دستش انگار از هرم آتش سوخته بود و هول کرده بود، کبریت را پرت کرد روی مبل. «یا خدا»ی بلندی گفتم. جست زدم و کبریت را از روی مبل برداشتم و با فوت محکمی خاموشش کردم. سرم را گرداندم تا سجاد را ببینم که در همان حین، نگاهم افتاد به علی. سیخ ایستاده بود و با چشمهایی نگران، زل زده بود به من. سر صحنه جرم ایستاده بود و راه فراری نداشت. لبه سینک ظرفشویی، چند تکه یخ ردیف کرده بود و از کبریت های سوخته دور و بر یخها، معلوم بود که داشته سعی میکرده با آتش یخها را آب کند یا آزمایش علمی انجام دهد یا همچین چیزی. صدایم بلند شد. – این کارا چیه؟ نمیگین خونه و زندگی آتیش میگیره، همهمون میسوزیم؟ کبریت از کجا پیدا کردین؟ من که کبریت دم دست نمیذارم. جفتشان بیحرکت ایستاده بودند و نگاهم میکردند. – علی! چند بار بگم تو خونه آتیشبازی نکن؟ اتفاق یک بار میفته. ببین! سجاد هم از تو یاد گرفته، کبریتو آتیش زده، انداخته رو مبل. اگر خدا رحم نمیکرد و من سر بزنگاه نمیرسیدم، الان زندگیمون دود شده بود. خونه و وسایل به جهنم، جون خودتون چی؟ میدونین بیمارستان سوختگی پر از بچه هاییه که آتیش بازی می کردن؟ – من بهش گفتم نکنه. حرصم بیشتر در آمد. – من به تو میگم نکن، تو گوش میدی که اون به حرف تو گوش کنه؟! هر کار تو بکنی، اونم میخواد تقلید کنه. بلد هم که نیست، میزنه خودش و ما رو نابود میکنه. رو کردم به سمت سجاد. هنوز کلمهای از دهانم خارج نشده بود که از سنگینی نگاهم، سجاد زد زیر گریه و دوید سمت اتاق. حسابی داغ کرده بودم. صدای بغضآلود علی هم بلند شد. – سجاد خرابکاری کرده، اون وقت تقصیرا رو میندازین گردن من. سر من داد میزنین. سجاد هم که نازنازی، زود درمیره تا کسی جرات نکنه دعواش کنه. صدای زنگ آیفون بلند شد. مقداد بود. – بدویین بیاین پایین. من دیگه نمیام بالا. آماده این که؟ نفس عمیقی کشیدم. – آمادهایم. جوراب زهرا رو میپوشونم و میایم. گوشی آیفون را گذاشتم و پسرها را صدا زدم. – کفش بپوشین، بابا دم دره.
بچهها از کولهپشتی کوه مقداد، کبریت پیدا کرده بودند و بساط آتشبازی و آزمایش علمی به راه انداخته بودند. زهرا از فرصت استفاده کرده بود و در این فاصله، نصف جعبه دستمال کاغذی را ریخته بود کف اتاق پسرها. جورابش را به پایش کشیدم و زدمش به بغل. لیوان آب خنکی را تند تند سرکشیدم و رفتیم پایین. – مقداد! یه صدقه بپرداز. مقداد همین طور که نگاهش به جلو بود و دنده را جابجا میکرد پرسید: – چیزی شده؟ – خوبه دیگه، صدقه ثواب داره. دلم نمیخواست جلوی خود پسرها، ماجرا را برای مقداد تعریف کنم. از اینکه آبرویشان برود و دیگر شرم حضورشان با پدرشان کم شود، پرهیز دارم. – رسیدیم یادم بیار. الان که موقع رانندگی نمیتونم برم تو سایتش. سجاد به کلی ماجرا را فراموش کرده بود و مشغول بازیگوشی و خنده بود اما علی هنوز سرسنگین بود و حرفی نمیزد. خشم و نگرانی من فروکش کرده بود و حالا کمکم زن سرزنش گر درونم داشت فعال میشد. «صداتو زیادی بلند کردی، طفلی بچهها حسابی ترسیده بودن»، «کار سجاد خطرناک بود، اما نمیدونست که ممکنه چه عواقبی داشته باشه»، «تقصیر مقداد بود که کوله کوهش رو جمع نکرده بود و کبریت افتاده بود دست بچهها. خودتم حواسپرتی کردی. بچهن، نمیدونن که چه خطری داره»، «باید تذکر میدادی، اما این جور داد و هوار لازم نبود. خوددار باش زن!»، «طفلکی علی! یخا رو گذاشته بود لبه سینک که کارش خطرناک نباشه، به سجاد هم توصیه ایمنی لازم رو کرده بود. دیگه به نظر خودش کار بدی نمیکرد، اما بیشتر از سجاد، اون دعوا شد». – مائده! چرا حرف نمیزنی؟ خوبی؟ با صدای مقداد، رشته افکارم پاره شد و دست از خودخوری برداشتم. به خودم که آمدم دیدم علی هم ازسکوتش درآمده و دارد با سجاد گل یا پوچ بازی میکند. سرم را برگردانده بودم و داشتم نگاهشان میکردم که سجاد سرم را از پشت گرفت، دهانش را دم گوشم گذاشت و یواش گفت: – مامان! ببخشید. – قربون پسرم برم. لپش را بوسیدم و برگشت سرجایش. کار بدی که میکرد، زود معذرت خواهی میکرد. مثل علی نبود که غرورش جلوی سرخم کردنش را بگیرد. در مهمانی، ماجرا را فراموش کردم اما وقتی برای برگشت نشستیم در ماشین، دوباره خانم مربی درون مغزم، از خواب بیدار شد و سرزنش را شروع کرد. یاد همه نقطه ضعفها و کمکاریهایم در مادری افتادم. اصول روانشناسی و شبهروانشناسی کانالهای تربیتی، جلوی چشمم رژه میرفتند و معلم سخت گیر درون، فاصلهام با آن اصول را به من گوشزد میکرد. «موقع شیر دادن بچه، مادر نباید حواسش جای دیگه باشه. باید با بچهش ارتباط چشمی داشته باشه. تو بعضی وقتا سرت رو میکنی تو گوشی و زهرا رو نگاه نمیکنی. بچه اعتماد به نفسش کم بشه، خودت مقصری!»، «یادته چقدر با علی بازی میکردی، چقدر براش کتاب میخوندی، چقدر پارک میبردیش؟ سجاد چی؟ واقعا براش کم گذاشتی!»، «علی درسته بچه بزرگتره، اما هشت سال و نیم بیشتر نداره. بعضی وقتا توقع داری در حد یه آدم هجده ساله رفتار کنه. سخت میگیری بهش. بابا اونم بچهست هنوز!» و صحنههای بیحوصلگی و کمکاریام، در ذهنم اکران میشدند و با خودم فکر میکردم که چه مادر جنایتکاری هستم! اصلا من که کمحوصله و بیخلاقیتم، چرا مادر شدم؟ نکند وقتی بچهها بزرگتر شدند، نتیجه مادری بدم را ببینم و بچهها به بیراهه بروند؟ آن موقع دیگر جز حسرت خوردن چه کاری از دستم برمیآید؟ افتاده بودم ته چاه عذاب وجدان و هرچه انتقاد به خودم میکردم، تمامی نداشت. – مائده! امروز یه چیزیت میشه ها! کلا تو خودتی! – چیزی نیست، یه کم تو فکرم. زهرا در بغلم خوابیده بود. عقب را نگاه کردم، سجاد سرش را گذاشته بود روی پای علی و خوابش برده بود. علی در سکوت بیرون را تماشا میکرد. به خانه که رسیدیم، رفتم سراغ علی. لباسهایش را عوض کرده بود و در تختش دراز کشیده بود. پیشانیاش را بوسیدم. – علی جان! منو ببخش! من امروز ترسیده بودم، زیادی داد و بیداد کردم. کارتون خطرناک بود، اما منم نباید اونقدر سرزنشتون میکردم. فکر کنم شما هنوز نمیدونین آتیش بازی میتونه چه اتفاقای بدی به وجود بیاره. علی لبخندی زد. – اشکال نداره مامان! چراغشان را خاموش کردم و آمدم به اتاق خودمان. مقداد منتظرم بود. – چی شده؟ – امروز بچهها آتیشبازی میکردن، سجاد کبریت روشن رو انداخت رو مبل. خدا رحم کرد من همون لحظه رسیدم. خیلی عصبانی شدم، کنترلم رو از دست دادم و حسابی داد و هوار کردم. مخصوصا علی به نظر خودش کار بدی نکرده بود، اما من خیلی سرزنشش کردم. از اون موقع کلا رفتم تو فکر اشتباهات و کمکاریهام. خیلی نقص و خطا دارم تو مادریم. میترسم از آینده بچهها. – مائده! انسان یه موجود مختار و آزاده. خودش انتخاب میکنه که چه کار کنه و چی بشه. فکر کردی سرنوشت بچهها کلا دست تو و اعمال توئه؟ هر جا کوتاهی کردی، برو در خونه خدا، ازش بخواه براشون جبران کنه. بچهها رو هم بسپر دست خودش. سرم را به تایید تکان دادم و قطره اشکی از چشمم افتاد. از چاه آمدم بیرون. در دلم از خدای جبرانکننده خواستم تا هرجا من کم میگذارم، او زیادش کند. پایان پیام/